داستان کلیله و دمنه
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
صفحه اصلی انجمن ورود عضویت خوراک نقشه تماس با ما
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلیداستان داستان کلیله و دمنه

تعداد بازدید : 31
نویسنده پیام
pourya آفلاین



ارسال‌ها : 15
عضويت : 14 /2 /1393
محل زندگي : تهران
سن : 14
تشکر ها: 15
تشکر شده : 17
داستان کلیله و دمنه

حکایتی بسیار زیبا از کلیله و دمنه درباره زود قضاوت کردن

دو کبوتر بودند در گوشه مزرعه ای با خوشحالی زندگی می کردند . در فصل بهار ، وقتی که باران زیاد می بارید ، کبوتر ماده به همسرش گفت : \" این لانه خیلی مرطوب است . اینجا دیگر جای خوبی برای زندگی کردن نیست . \" کبوتر جواب داد : \" به زودی تابستان از راه می رسد و هوا گرمتر خواهد شد . علاوه براین ، ساختن این چنین لانه ای که هم بزرگ باشد و هم انبار داشته باشد ، خیلی مشکل است .\"


بنابراین دو كبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آنها خشک تر شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند . آنها هر چقدر برنج و گندم می خواستند می خوردند و مقداری از آن را نیز برای زمستان در انبار ذخیره می کردند . یک روز ، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج پر شده است . با خوشحالی به یكدیگر گفتند : \" حالا یک انبار پر از غذا داریم . بنابراین ، این زمستان هم زنده خواهیم ماند . \"

آنها در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا می شد . پرنده ماده که نمی توانست تا دور دست پرواز کند ، در خانه استراحت می کرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه می کرد . در فصل پائیز وقتی که بارندگی آغاز شد و کبوترها نمی توانستند برای خوردن غذا به مزرعه بروند ، یاد انبار آذوقه شان افتادند . دانه های انبار بر اثر گرمای زیاد تابستان ، حجمشان کمتر از حجم اولیه شان شده بود و کمتر به نظر می رسید . کبوتر نر با عصبانیت به پیش جفت خود بازگشت و فریاد زد : \" عجب بی فکر و شکمو هستی ! ما این دانه ها را برای زمستان ذخیره کرده بودیم ، ولی تو نصف انبار را ظرف همان چند روز که در خانه ماندی ، خورده ای ؟ مگر زمستان و سرما و یخبندان را فراموش کردی ؟ \" کبوتر ماده با عصبانیت پاسخ داد :


\" من دانه ها را نخوردم و نمی دانم که چرا نصف انبار خالی شده ؟ \"

کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانه های انبار ، متعجب شده بود ، با اصرار گفت : \" قسم می خورم که از همان روزی که این دانه ها را ذخیره کردیم ، به آنها نگاه نکردم . آخر چطور می توانستم آنها را بخورم ؟ من در حیرتم چرا این قدر دانه های انبار کم شده است . این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن . بهتر است که صبور باشی و دانه های باقی مانده را بخوریم . شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موش ها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند . شاید هم شخص دیگری دانه های ما را دزدیده است . در هرصورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی . اگر آرام باشی و صبر کنی ، حقیقت روشن می شود . \"


کبوتر نر با عصبانیت گفت : \" کافی است ! من به حرف های تو گوش نمی دهم و لازم نیست مرا نصیحت کنی . من مطمئن هستم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده است . اگر هم کسی آمده ، تو خوب می دانی که آن چه کسی بوده است .

اگر تو دانه ها را نخوردی باید راستش را بگویی . من نمی توانم منتظر بمانم و این اجازه را به تو نمی دهم که هر کاری دلت می خواهد بکنی . خلاصه ، اگر چیزی می دانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی .\" کبوتر ماده که چیزی درباره کم شدن دانه ها نمی دانست ، شروع به گریه و زاری کرد و گفت : \" من به دانه ها دست نزدم و نمی دانم که چه بلایی بر سر آنها آمده است \" و به کبوتر نر گفت که صبر کن تا علت کم شدن دانه ها معلوم شود . اما کبوتر نر متقاعد نشد ، بلکه ناراحت تر شد و جفت خود را از خانه بیرون انداخت .

کبوتر ماده گفت : \" تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی . به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد . ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است و بلافاصله به طرف بیابان پرواز کرد و پس از مدتی گرفتار دام صیاد شد . \"


کبوتر نر ، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد . او از این که اجازه نداد جفتش او را فریب دهد ، خیلی خوشحال بود . چند روز بعد هوا دوباره بارانی و مرطوب شد . دانه های انبار ، دوباره چاق تر و پرحجم تر شدند و انبار دوباره به اندازه اولش پر شد . کبوتر عجول با دیدن این موضوع ، فهمید که قضاوتش درباره جفتش اشتباه بوده و از کرده خود خیلی پشیمان شد ، ولی دیگر برای توبه کردن خیلی دیر شده بود و او به خاطر قضاوت نادرستش تا آخر عمر با ناراحتی زندگی کرد

دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 - 15:46
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 3 کاربر از pourya به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: momeni & hamed & ashkan80 &
momeni آفلاین



ارسال‌ها : 50
عضويت : 29 /1 /1393
محل زندگي : تهران
سن : 13
شناسه ياهو : momentnt71
تشکرها : 47
تشکر شده : 27
پاسخ : 1 RE داستان کلیله و دمنه :
آفرین پوریا جان ممنون خیلی خوب بود.


پ.ن: دوستان توجه کنند از این به بعد داستان های مربوط به کلیله و دمنه در این تاپیک قرار می گیرند.

دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 - 15:50
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 2 کاربر از momeni به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: pourya / hamed /
pourya آفلاین



ارسال‌ها : 15
عضويت : 14 /2 /1393
محل زندگي : تهران
سن : 14
تشکرها : 15
تشکر شده : 17
پاسخ : 2 RE داستان کلیله و دمنه :
خواهش می کنم

دوشنبه 15 اردیبهشت 1393 - 16:06
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
تشکر شده: 1 کاربر از pourya به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: hamed /
hamed آفلاین



ارسال‌ها : 15
عضويت : 30 /1 /1393
محل زندگي : تهران
تشکرها : 9
تشکر شده : 17
پاسخ : 3 RE داستان کلیله و دمنه :
سلام pourya جان بسیار سپاسگزارم امید وارم موفق باشی .

شنبه 20 اردیبهشت 1393 - 13:52
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
ashkan80 آفلاین



ارسال‌ها : 208
عضويت : 15 /5 /1393
محل زندگي : تهران
سن : 14
تشکرها : 29
تشکر شده : 3
پاسخ : 4 RE داستان کلیله و دمنه :
پندها:

زود
قضاوت نكنید. زود به انتهای قضیه نرسید و یكه به قاضی نروید یا در میان
صحبت‌ها مدام دنبال درست و غلط نگردید. قبل از نتیجه گیری كردن در مورد
حرف‌های دیگران كمی فكر كنید ؛‌ خصوصا اگر می‌دانید این صحبت فقط از یك
احساس زود گذر نشات می‌گیرد.

پنجشنبه 03 مهر 1393 - 13:48
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
ashkan80 آفلاین



ارسال‌ها : 208
عضويت : 15 /5 /1393
محل زندگي : تهران
سن : 14
تشکرها : 29
تشکر شده : 3
پاسخ : 5 RE داستان کلیله و دمنه :
کليله
و دمنه، داستان مرد هيزم شکن




مردي هر روز صبح به صحرا مي رفت ، هيزم جمع مي کرد و براي
فروش به شهر مي برد . زندگي ساده اش از همين راه مي گذشت . تنها بود و همين روزي
اندک بي نيازش مي کرد . آن روز به هيزم هايي که جمع کرده بود ، نگاه کرد . براي آن
روز کافي بود . حالا بايد به شهر بر مي گشت . هيزمها را روي دوش گذشت و به راه
افتاد . از دور سايه اي ديد . در ابتدا سايه مبهمي بود که به سرعت تکان مي خورد .
دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست . سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم
خود را از دست مي داد . اين بار بيشتر دقت کرد . واي ! شتري رم کرده بود که جنون
آسا به سمت او مي آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهاي خود له کند . مرد به
وحشت افتاد. نمي دانست چه کار کند و کدام طرف برود . شتر نزديکتر مي شد . پا به
فرار گذاشت . هيزمهاي روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد
، وگرنه با آن سرعتي که شتر مي دويد حتما ً به او مي رسيد . حالا سبکتر شده بود .
او مي دويد و شتر هم دنبالش / چاهي را ديد که هر روز از کنارش مي گذشت . فکري به
ذهنش رسيد . بايد داخل چاه مي رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود . شايد اين گونه
از شر آن شتر راحت مي شد . بعد مي توانست از چاه بيرون بيايد و هيزمهايش را دوباره
بردارد و به شهر برود . به چاه رسيد . دو شاخه اي را که از دهانه چاه روييده بود ،
گرفت و آويزان شد . بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود
. اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگي او بودند .

يکي دو دقيقه گذشت . صداي پاي شتر را مي شنيد که هنوز داشت در آن اطراف ، پرسه مي
زد. ديگر بيشتر از اين نمي توانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايي محکم نگه
مي داشت . به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند .
يک دفعه پاهايش به جايي محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت . نفسي به آرامي
کشيد و با خود گفت : ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر مي ايستم و بعد بيرون مي روم
. ديگر صدايي نمي آيد . حتما ً شتر رفته است . کمي ديگر هم صبر کنم بهتر است . ”

به پايين نگاه کرد . مي خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و
چيزي نمي ديد . کم کم چشم هايش به تاريکي عادت کرد. پاهايش را ديد که روي …

واي ! خدايا باورش نمي شد . از سوراخ هاي ديوار چاه ، سر چهار مار بيرون آمده بود
و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه اي از سر
مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند. از ترس و وحشت
نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش مي لرزيد. نگاهش به ته چاه افتاد . نمي
دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بي اختيار فرياد کشيد : ” نه
! خدايا به دادم برس .” ته چاه دو چشم درشت برق مي زد . دو چشم درشت اژدهايي که از
پائين او را تماشا مي کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا بايد
چه کار مي کرد ؟ عقلش به هيچ جا نمي رسيد . خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم
بودند . نگاهي به بالا انداخت . اي داد و بيداد ! دو موش صحرايي سياه و درشت سر
چاه نشسته بودند و شاخه ها را مي جويدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر مي شد
. سعي کرد موشها را بترساند و فراري بدهد . اما فايده اي نداشت . آنها همچنان
مشغول جويدن شاخه ها بودند. ديگر حسابي نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمي خود
احساس مي کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتي نمانده ، نه بالا
و نه پائين . از زمين و آسمان بلا بر سرم مي بارد. ”

دستهايش از شدت خستگي مي لرزيد. بيشتر از اين نمي توانست از شاخه ها آويزان بماند.
بايد راه چاره اي پيدا مي کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شوند و يا موشها
شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد و طعمه اژدها شود . پاهايش همچنان روي سر
مارها بود. نمي توانست کوچکترين تکاني بخورد.


دوباره به شاخه ها نگاه کرد . موشها سرگرم جويدن بودند. فکر
کرد چيزي بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با اين کار حداقل خيالش از شاخه ها راحت
مي شد. آن وقت مي توانست به مارها فکر کند. دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها
دست کشيد . دستش به چيزي خورد . نگاه کرد . شبيه کندوي عسل بود . اما چرا تا به
حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خيال به آن توجهي نکرده بود . گرسنه
اش بود و عسل مي توانست گرسنگي او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شيرين کند .
انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت . چه شيرين بود ! يک انگشت ديگر
برداشت و در دهان گذاشت . بعد يک انگشت ديگر و بعد … ديگر به کلي يادش رفت که
کجاست و در چه وضعيتي قرار دارد . به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها
را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهايي که
منتظر بلعيدنش بود ، مي انديشيد . شيريني عسل همه چيز را از يادش برده بود .

ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت . به خودش آمد و کندو و عسل شيرين از يادش رفت
. به موشها نگاه کرد . داشتند آخرين بندهاي نازک شاخه ها را پاره مي کردند . ديگر
فرصت هيچ کاري نبود . به ياد غفلت خودش افتاد که در اوج گرفتاري و بدبختي ، به
خوردن مشغول شده بود. شايد اگر کمي زودتر به فکر مي افتاد ، مي توانست نجات پيدا
کند و شايد هم نه . اما به هرحال غفلت او همه چيز را خراب کرد . شاخه ها کاملا ً
پاره شدند . فريادي از ترس کشيد و خودش را بين زمين و آسمان ديد که به سرعت به ته
چاه مي رفت . صداي فريادش در دل چاه پيچيد . انگار کسي به او مي گفت : ” اين است
سزاي کسي که در هنگام خطر ، بي خيال و بي تفاوت باشد و دست روي دست بگذارد . ” چند
لحظه بعد ، صداي فرياد او و انعکاسش محو شد و سکوتي عميق چاه را فرا گرفت . مثل
اينکه هيچ اتفاقي نيفتاده بود و هرگز کسي از شاخه ها آويزان نشده بود .

مارها که از شر پاهاي او خلاص شده بودند ، دوباره به سوراخهاي خود خزيدند . آن
بالا و بيرون از چاه هيچ چيزي نبود . نه موشي و نه شتري . فقط هيزمهاي مرد هيزم
شکن بودند که باد آنها را به اين طرف و آن طرف مي برد


پنجشنبه 03 مهر 1393 - 13:51
ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش
برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی تازه سازی پاسخ ها کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.